معنی بی کس و بی یار

فرهنگ فارسی هوشیار

کس کس

(اسم) فریق: (کس کس ازهام دینان خود از خان و مان بیرون مکنید) . (کشف الاسرار: در ترجمه ء: و تخرجون فریقا منکم من دیارهم) .

فرهنگ عمید

کس

شخص، ذات، آدمی‌، مردم: کس نیاموخت علم تیر از من / که مرا عاقبت نشانه نکرد (سعدی: ۷۹)،
[مجاز] خویش، خویشاوند،
[مجاز] یار، همدم،


یار

یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع‌الفرس: یار)،

لغت نامه دهخدا

کس و کوی

کس و کوی. [ک َ س ُ] (اِ مرکب، از اتباع) قبیله و خاندان و دوستان (ناظم الاطباء). قوم و خویش.
- بی کس و کوی، بی کس و بی یار و معین و مهجور. (ناظم الاطباء).


کس

کس. [ک ُ] (اِ) شرمگاه زن. موضع جماع زنان که عربان فرج خوانند. (برهان). شرم زن. (منتهی الارب). فرج زن. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). موضع جماع در زنان. چوز. نس. (یادداشت مؤلف):
زین سان که کس تو می خورد خرزه
سیرش نکند خیار کاونجک.
منجیک.
کس بسگ اندر فکن که کیر کسائی
دوست ندارد کس زنان بلایه.
کسائی.
همه آویخته از دامن بهتان و دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
از شمار تو کس طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چون در تیم دودر است.
لبیبی.
دزدی به کس مادر خود برد کفش من
صد شکر می کنم که در او پای من نبود.
سلیم (از آنندراج).
آبرو ننگ است بهر بکر دنیا ریختن
خصم مردان است تف بر کس این قطامه کن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
کسی کالای خود در حجره ٔ کس زنت ننهد
که تا اول تو سرقفلی برای خویش نستانی.
ملافوتی یزدی (از آنندراج).
- کس باز، جنده باز. خانم باز. (فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده). زن باره.
- کس پیرزن، چیزهای پلاسیده ٔ پرچین و چروک را بدان مانند کنند. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس پاره، دشنامی است که به زنان دهند و اگر لفظ خواهر یا مادر و زن نیز بر آن مزید شود فحشی است مردان را. (از فرهنگ لغات عامیانه جمالزاده).
- کستر زن، کنایه از قواد و قلتبان است و این غلط مشهور است. کس ده زن از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج).
- کس ترکی،صفتی است بی وجه و نامعقول، گویند چرا بهانه ٔ کس ترکی می گیری. (از لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس تغار، دشنامی است زنانه که بیشتر لحن مزاح دارد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده): کس تغار خانم !
- کسته، کس ده. روسپی و فاحشه و قحبه. (ناظم الاطباء).
- کس خر نه، به معنی کس خرگذار و کنایه از آدم هالو و صاف و ساده و ابله. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس خل، آدم دیوانه و مجنون و سفیه. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس خور، کس باز. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به کس باز شود.
- کس دادن، با هر کس همخوابگی کردن زن. شرم خویش در اختیار مرد نهادن زن. زنا کردن. گرد آمدن زن با مردی براه ناروا.
- کس دماغ،به کسانی گویند که بینی پهن و زشت داشته باشند. (ازفرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- || کسی که بر روی پره ٔ بینی وی چاکی پدید آمده و او را زشت کرده باشد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس ده، زن که با هرکس تن به همخوابگی دهد. زن که از راه نامشروع با مردان رابطه دارد. روسپی. فاحشه.
- کس شعر، حرفهای مهمل و بی معنی و چرت و پرت. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- || عذر بدتر از گناه. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- || شعر بند تنبانی. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کس قاطری، نوعی کلاه پوستی است که بالای آن باریک و فرورفته است. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس کباب، قرمساق. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از وجه قوادی و قلتبانی. (از آنندراج). اما در شاهد زیرین به معنی اصلی نزدیکتر است:
دی کیر چو پولاد مرا کند ز بیخ
تا از پس کس کباب گرداند سیخ.
میرشاه (از آنندراج).
- کس کش، قواد. دلال محبت. (لغات عامیانه جمال زاده). دیوث. قلتبان. (ناظم الاطباء) (آنندراج). جاکش. (ناظم الاطباء).
- کس کشی، قوادی. دلالی محبت. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده). دیوثی. قلتبانی. جاکشی.
- کس کفتار، فرج کفتار. (آنندراج).
- || شفقت و مهربانی. (آنندراج). وسیله ٔ ایجاد مهربانی.
- کس گربه، مهره ای است که گویا از بقایای جانوران دریا گرفته و نرم تنان بدست آید و آن را در جزء نظر قربانی برای جلوگیری از چشم زدن به کودکان می آویزند. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). کودی که یک سرش بسته باشند و کودی سوراخ دار. در ایران بگردن خر می بندند و گردن بند و گردبان و کودی در ولایت [یعنی ایران] مصرفی ندارد غیر از این. و در هندوستان بگردن و پشت گاو بندند و در نقدینه هم رواج دارد و خرمهره عبارت از همین است. (آنندراج):
ویران چو شود یکسرشان گو می شو
ملکی که بود از کس گربه زر او.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کس لیس، کس لیسنده. کس خور. کس باز. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به کس باز شود.
- کس مشنگ، کس خل. ابله. بی شعور. (لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کس مصب، نوعی دشنام و مصطلح اهل گیلان است. (لغات عامیانه ٔ جمالزاده).

کس. [ک ُس س] (معرب، اِ) مأخوذ از کس فارسی و به معنی آن. ج، اکساس، گویند مولده است. (ناظم الاطباء). شرم زن و هو لیس من کلامهم انما هو مولد. (منتهی الارب). عضو مخصوص زنان است و کسوس جمع آن اسچ و این معرب کس فارسی به تخفیف است. (آنندراج).

کس. [ک َ] (اِ) مردم باشد، چه کسی مردمی و ناکسی نامردمی را گویند. (برهان). آدمی. شخص. تن. فرد. (یادداشت مؤلف). مردم. (از آنندراج) (انجمن آرا) (یادداشت مؤلف). شخص. مرد. نفر. آدمیزاد. (ناظم الاطباء). مطلق آدمی. (آنندراج):
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی خار.
رودکی.
بسا کسا که ندیم حریره و بره است
وبس کس است که سیری نیابد از ملکی.
ابوالمؤید.
همه کبر و لافی بدست تهی
بنان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
برخویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور.
ز جور کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی.
ابوشکور.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارندارز.
فردوسی.
بدان نامور گفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو
بگویش که عیب کسان را مجوی
جز آنگه که برتابی از عیب روی.
فردوسی.
که چیز کسان دشمن گنج تست
بدان گنج شو شاد کز رنج تست.
فردوسی.
بخور هرچه داری منه باز پس
تو رنجی چرا ماند باید به کس.
فردوسی.
که را مجهول تر بیند به مجلس
نکوتر دارد از کسهای دیگر.
فرخی.
اندک نگرش نیست که اندک نگرش کس
درگاه بزرگان همه ذل است و هوان است.
منوچهری.
یکی بفریفتی جفت کسان را
به ننگ آلوده کردی دودمان را.
(ویس و رامین).
امیر گفت من از وی خوشنودم و سزای آن کس که در باب وی این محال گفت فرمودیم. (تاریخ بیهقی).
به دست کسان چون توان کشت شیر
نباید ترا پیش او شد دلیر.
اسدی.
همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه).
در زیر بار منت تو یک جهان کس است
شرح و بیان به کار نیاید که کی و کی.
سوزنی.
یک کس نامستمع ز استیز و رد
صد کس گوینده را عاجز کند.
مولوی.
آنچه می مالند در روی کسان
جمع شد در چهره ٔ آن ناکسان.
مولوی.
کسانی که از ما به عیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند.
سعدی.
تفرج کنان بر هوا و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس.
سعدی.
چند باشی عیال فکر کسان
چه گشاید ترا ز ذکر کسان.
اوحدی.
|| نفر. تن، که در شمارش انسان به کار رود بدون معدود: شخص دیگر؛ دیگری. کسان. دیگران. اشخاص دیگر:
به خیره سرشمرد سیر خورده گرسنه را
چنانکه درد کسان بر دگر کسی خوار است.
رودکی.
ز کسهای او پیش او بدمگوی
که کمتر کنی نزد شاه آبروی.
فردوسی.
جهانجوی با نامور رام شد
به نزدیک کسهای بهرام شد.
فردوسی.
چو از شهر و از لشکر اندر گذشت
کسانش ببردند بسته به دشت.
فردوسی.
رسول ویس پیشش با چهل کس
که بودی هریکی با لشکری بس.
(ویس و رامین).
به چشمش در بمانده دلبر خویش
چو دینار کسان در چشم درویش.
(ویس و رامین).
ز کسهای او [سلطان] بد مران پیش اوی
سخنها جز آن کش خوش آید مگوی.
اسدی.
چو دستت بچیز تو نبود رسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان.
(گرشاسب نامه).
خلیفه خادمی را گفت که چندکس از موالیان ما حاضر کن. (تاریخ برامکه).
ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه).
ما خون رزان خوریم و تو خون کسان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
جز این سه کس دیگر بر آن نیارستی نشستن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
از آن پس یکایک همه ٔ امیران را معزول کرد و کسان و قرابت خویش را به جای ایشان فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). چون برخاست از کسان پرسید که مرا چه افتاد دوش. (مجمل التواریخ و القصص). همی اندیشم که جعفر تنگدل شود که چندین روز از کسان وکنیزکان خویش غایب ماند. (تاریخ بخارا). برادر او را با هفتصد کس از وجوه افراد و رؤس قواد او بگرفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
نفریبی به آشنایی کس
کس خود تیغ خود شناسی و بس.
نظامی.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.
سعدی.
کسی گفت که فلان رادیر شد که ندیدی. گفت من او را نمی خواهم که ببینم قضا را از کسان او یکی حاضر بود. (گلستان). یکی از بندگان عمرولیث گریخته بود کسان در عقبش رفتند و باز آوردند. (گلستان). این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت. (گلستان).
خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون
دل در وفای صحبت رود کسان مبند.
حافظ.
کلمه ٔ کس در معنی فوق به صورتهای مرکب زیر بکار رود:
- آن کس، آنکه:
خنک آن کس کو چاکر چاکرت بود
چاکر چاکرت از میر خراسان مهتر.
(از لغت نامه ٔ اسدی ص 258).
- چه کسی، کیستی ؟ (یادداشت مؤلف): گفت ای پسر تو چه کسی و پدرت کیست ؟ (نوروزنامه).
- دیگر کس، کس دیگر. دیگری:
به ایران ترا زندگانی بس است
که مهر و کله بهر دیگر کس است.
فردوسی.
اگر قصد دیدار دیگر کس است باری وقت برنشستن نیست. (تاریخ بیهقی).
- شهر کسان، سرزمین بیگانه:
همه پاسخ من به شنگل رسان
که من دیر ماندم به شهر کسان.
فردوسی.
غریبیم و تنها و بی دوست و یار
به شهر کسان در بماندیم خوار.
فردوسی.
همیشه در میان دوستانی
نه چون من خوار در شهر کسانی.
(ویس و رامین)
مرا چون اژدها برجان گَزیدی
چو در شهر کسان جانان گُزیدی.
(ویس و رامین)
ز بهر مردم بیگانه صدکار
به نام و ننگ باید کرد ناچار.
(ویس و رامین)
در این شهر کسان برده همانا
در انده ناتوان و ناشکیبا.
(ویس و رامین)
- کسی، شخصی. تنی:
چند بردارداین هریوه خروش
نشود باده بر سرودش نوش
راست گویی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
شهید.
و گر هیچ سازد کسی با تو جنگ
تو مردی کن و دور باش از درنگ.
فردوسی.
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بخوشیدی از کینه مغز سرا.
فردوسی.
اندر این شهر کسی را دل افزونی نیست
ور بود نیز همانا نفروشند به زر.
فرخی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
- کسی را، آنکس را که. آنکه را:
کسی را که کمتر بدی خط و ویر
نرفتی بدیوان شاه اردشیر.
فردوسی.
- هرآن کس، هرکه:
هرآن کس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان.
فردوسی.
- هرکس، هرکه:
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین.
ابوشکور.
همی گفت هرکس که این نامدار
نماند به کس جز به سام سوار.
فردوسی.
- همه کس، همه ٔ مردم:
برگزیدم به خانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید.
رجوع به هریک از این مدخلهادر جای خود شود.
|| هیچکس. هیچ تن. (یادداشت مؤلف). هیچ یک:
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه.
رودکی.
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکربا پیون.
رودکی.
نکو گفت مزدور با آن خویش
مکن بد به کس گر نخواهی به خویش.
رودکی.
تا کتخدای گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری بلعمی).
نگر تا تواندچنین کرد کس ؟
مگر من که هستم جهاندار وبس.
دقیقی.
به ترکان نداده ست کس باژ و ساو
به ایران نبدشان همه توش و تاو.
دقیقی.
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نریزند خون خداوند کس.
فردوسی.
بر این گونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس به مهر.
فردوسی.
نشانه نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس.
فردوسی.
نرفتند ازیشان پس گوی کس
بماندند برجان ناکام و بس.
فردوسی.
که خورشید بعد از رسولان مه
نتابید بر کس ز بوبکر به.
فردوسی.
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست.
فردوسی.
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار.
(گرشاسب نامه ص 188).
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند یک مرد کم بود و بس.
(گرشاسب نامه).
کس این پهلوان را هماورد نیست
همه لشکر او را یکی مرد نیست.
اسدی.
پس از این کس رازهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی). کس ندانست که آن تیر از کجا آمد. (نوروزنامه).
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس.
(گلستان).
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست.
حافظ.
کس نیست که آشفته ٔ آن زلف دوتا نیست
در رهگذری نیست که دامی ز بلا نیست.
حافظ.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من.
(از یادداشتهای مؤلف).
|| هیچ کس را. احدی را. هیچ تنی را. (یادداشت مؤلف):
ز خویشان او [افراسیاب] کس نیازرد شاه
چنان چون بود درخور پیشگاه.
فردوسی.
با سرشک عطای تو کس را
ننماید بزرگ رود فرب.
عسجدی.
|| کسی.تنی. فردی و در بعض از شواهد ذیل موهم معنی هیچکس نیز هست:
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن.
ابوشکور.
چنان دان که کس بی هنر در جهان
به خیره نجوید نشست مهان.
فردوسی.
کنون چاره ٔ ما همین است و بس
که جز پهلوان شاه ما نیست کس.
فردوسی.
ز تخم کیان کس جز از تو نماند
که با تاج بر تخت باید نشاند.
فردوسی.
چه گویی کز همه حران چنو بوده است کس نیزا
نه هست اکنون و نه باشد و نه بوده ست هرگیزا.
بهرامی.
گویی به رخ کس منگر جز به رخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
نه بنالید ازیشان کس نه کس بتپید.
منوچهری.
کس را نرسد که اندیشه کند که این چراست تا به گفتار رسد. (تاریخ بیهقی).
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفا کس ندید.
اسدی.
کس نامد از آن جهان که تا پرسم ازو
کاحوال مسافران عالم چون شد.
خیام.
تا بتوانی خسته مگردان کس را
بر آتش خشم خویش منشان کس را.
عطار.
|| کسی را. فردی را:
مرا گر نخواهید بی رای من
چرا کس نشانید بر جان من.
فردوسی.
|| یار. رفیق. همدم. (ناظم الاطباء). معاشر. همدم. همنشین. مجالس. غمخوار. یار و رفیق. (غیاث اللغات) (آنندراج). ج، کسان:
با کسان بودنت چه سود کند
که به گور اندرون شدن تنهاست.
رودکی.
خردمند اگر باغم و بی کس است
خرد غمگسار و کس او بس است.
اسدی (گرشاسب نامه).
هرکه اونام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس.
سنائی.
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند.
سعدی (بوستان).
ای کس ما بیکسی ّ ما ببین. (یادداشت مؤلف).
- بی کس، بی یار. بی رفیق. بی مددکار. (ناظم الاطباء).
|| منسوب. خویش. پیوسته. ج، کسان. کسها. (یادداشت مؤلف). || آن که امروزه آدم گویند چنانکه گویند آدمهای شاه. (یادداشت مؤلف). ملازم. گماشته. بنده. مأمور. خدم. ج، کسان و کسها: پس او را باکس خویش سوی بهرام فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چو بشنیدگفتارش آئین گشسب
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب.
فردوسی.
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس.
فردوسی.
وزان پس گسی کرد کسهای خویش
فرستاده را تنگ بنشاند پیش.
فردوسی.
سیم و جامه به کس او دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. (تاریخ بیهقی ص 669). خیزو کسان فرست تا سپاه سالارتاش والتون تاش حاجب بزرگرا بخوانند. (تاریخ بیهقی). من برخاستم و کسان فرستادم. (تاریخ بیهقی). کسان رفتند و سرایش فروگرفتند. (تاریخ بیهقی). این حدیث عبدوس به کس خود به غازی رسانید و سخت شاد شد. (تاریخ بیهقی ص 234 چ ادیب).
ای ترک من امروزنگویی به کجایی
تا کس بفرستیم و بخوانیم و بیایی.
اسدی.
که هرسوکس شاه بشتافتی
بکشتی روان هرکرا یافتی.
اسدی.
همه مرترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس.
(گرشاسب نامه).
تا خبر ایشان به ملک رسید کس فرستاد و ایشان در آن غار شدند. (قصص الانبیاء ص 201). پس رسول آواز داد که منادی ندا کند تا قوم فرود آیندو کس فرستاد تا آنان که رفته بودند بازگردند. (قصص الانبیاء ص 232). برنائی اندر راه پیش وی آمد، خوبروی، براسبی نشسته و جماعتی از کسان وی با وی نشسته. (تاریخ بخارا). تا کس امیر به بخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آن کس بفرستاد. (چهارمقاله ص 74). امیر منصور کس فرستاد و محمدبن زکریاء رازی را بخواند بدین معالجت. (چهارمقاله ص 74).
|| مرد جنگی. مرد کارزاری. یار سپاهی. یاور. کمک لشکری. ج، کسان:
از ایران و توران نخواهیم کس
چو من باشم و تو به آورد بس.
فردوسی.
ز شهر آمد امروز بسیار کس
همه جنگ چوبینه گویند و بس.
از هرجای کسان می فرستاد تا کسان عمرولیث می کشتند و مال می آوردند. (تاریخ بخارا). || رسول. (ناظم الاطباء). فرستاده. (ناظم الاطباء) (آنندراج). قاصد ایلچی. فرسته: بندو سوی مهتران لشکرکس فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پرویز را بخواند و گفت بزندگانی من اندر طمع همی کنی و به بهرام کس فرستی تا درم به نقش تو می زند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بدو گفت پورا در این روزگار
کس آمد مرا از بر شهریار.
دقیقی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب.
فردوسی.
چو از راه ایران برآمد سوار
کس آمد بر خسرو نامدار.
فردوسی.
به نستیهن آنگه فرستاد کس
که ای نامور گرد فریادرس.
فردوسی.
فرستاد نزدیک بهرام کس
که تن را نگهدار و فریاد رس.
فردوسی.
از پی تهنیت خلیفه به تو
بفرستد کس ارنه بفرستاد.
فرخی.
کس کرد به کدیه سپهی خواست زگیلان
هرگز به جهان شاه که دیده ست و گدائی.
منوچهری.
آنجا فرود آمد و کس به شهر همی فرستاد به نزدیک رؤسا و مهتران و امیدها، نیکو همی کرد. (تاریخ سیستان). شک نیست که وی را این خبر رسیده باشد زودتر از آنکه کس ما باو رسد. (تاریخ بیهقی).
پسر چیره دی بمن کس کرد
آنچنان خربطی که بیمارم.
انوری (از آنندراج).
و به باذان ملک یمن کس فرستاد تا پیغامبر را علیه السلام نیازارد. (مجمل التواریخ و القصص).
|| غریب. بیگانه. اجنبی. ج، کسان به معنی غرباء و بیگانگان. (یادداشت مؤلف). مردم ناآشنا. مقابل آشنا. مقابل خودی. || ذوی العقول. (یادداشت مؤلف). مقابل غیر ذوی العقول:
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس.
سعدی.
|| دانشمند. عاقل. دانا. (ناظم الاطباء). عقلاء ودانشمندان. (برهان). دریابنده. خردمند. آدم عاقل و مجرب:
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقر بر.
سوزنی.
توقع مدار ای پسرگر کسی
که بی سعی هرگز بجایی رسی.
سعدی.
اگر در سرای سعادت کس است
ز گفتار سعدیش حرفی بس است.
سعدی.
|| ثروتمند. متمکن:
آنکه ناگاه کسی گشت به چیزی نرسید
وین به تمکین و فضیلت بگذشت از همه چیز.
(گلستان).
|| تربیت یافته. نجیب. (یادداشت مؤلف). اهل. مقابل ناکس. (از آنندراج). انسان آدم:
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
|| مرد شریف. (غیاث اللغات) (آنندراج). شخصی سخت بزرگ. باشخصیت. مردی خارق العاده. (یادداشت مؤلف):
چند منقاد هرخسی باشی
جهد کن تا که خود کسی باشی.
اوحدی.
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
- به کس شمردن، بزرگ شمردن. درخور اعتنا و عنایت دانستن. آدمی درخور توجه فرض کردن. متشخص بحساب آوردن:
ز تختی که هستی فرود آرمت
ازین پس به کس نیز نشمارمت.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
به یک پشه ازبن ندارد خرد
از ایرا کسی را به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
فردوسی.
بدل گفت سالی بر این بگذرد
سیاوش کسی را به کس نشمرد.
فردوسی.
در بناها هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی ص 143).
- به کسی داشتن کسی را، متشخص و درخور اعتنا فرض کردن او را. درخور عنایت و اهمیت داشتن:
از این پس ندارم کسی را به کس
پرستش کنم پیش فریادرس.
فردوسی.
ندارد ز شاهان کسی را به کس
چو کهتر بود شاه فریادرس.
فردوسی.
ازین سخت سرما تو فریادرس
نداریم جز تو کسی را به کس.
فردوسی.
- کس و ناکس، مرد و نامرد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شریف و وضیع. خاص و عام. (ناظم الاطباء):
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس.
اثیراخسیکتی.
از کس و ناکس ببر خاقانیا اندر جهان
هیچ صاحب درد را صاحب دوایی برنخاست.
خاقانی (از آنندراج).
- ناکس، پست. فرومایه. وضیع. (یادداشت مؤلف). مقابل شریف:
چه ناکس پرور و چه گرگ پرور
بکوشش به نگردد هیچ بدتر.
(ویس و رامین).
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو بمثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
کسی کو ملامت کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان.
سعدی (بوستان).
رجوع به ناکس شود.
- ناکسان کس شده، فرومایگان از پستی به مقام بلند رسیده و مال دار گشته. (یادداشت مؤلف):
اندر ایام توبر خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 175).
- هیچ کس، غیر مهم و متشخص. پست:
هرگز تو به هیچ کس نشایی
برسرت دو شوله خاک و سرگین.
شهیدبلخی.

کس. [] (اِخ) نام قریه ای است به چهارفرسنگی جرجان برکوه. (یادداشت مؤلف).

کس. [ک َ / ک ِس س] (اِخ) شهری است نزدیک به سمرقند. (منتهی الارب). نام شهری نزدیک سمرقند. شهری به ترکستان در نزدیکی سمرقند. (یادداشت مؤلف). در نزدیکی سمرقند است و گویند عبارت است از صغد، ابن ماکولا گوید عراقیون این کلمه را کس به فتح کاف خوانند و بسا به تصحیف کش خوانده شده است، اما این قول خطاست چون از جیحون بگذری و به سمرقند وبخارا برسی اهالی کِس ّ تلفظ کنند شهری است که قهندزو ربض دارد و شهری دیگر هم به ربض پیوسته اما شهر داخل کهندژی ویران دارد و شهر بیرونی آباد می باشد وسعت و مساحت شهر بالغ بر سه فرسنگ در سه فرسنگ است و تمام خانه ها آب جاری دارد. (از معجم البلدان). || باب کس، دروازه ٔ کس که محله ای بوده است به سمرقند. (یادداشت مؤلف). || شهری به زمین مکران. (منتهی الارب). نام شهری به مکران و معرب کج است. (یادداشت مؤلف). || شهر مشهوری است درخاک سند و گویند معرب کش می باشد. (معجم البلدان).


یار

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش.
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار، بی معین و بی مدد کار و همراه:
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- دستیار، کمک کننده. معین:
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار، آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر:
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
- یار آمدن، معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن:
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن، همدست و موافق کردن: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
- یاریار، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد: و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار، دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر: پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام...هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحهالصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار، کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی:
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
- یار غار، کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوه و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج):
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق:
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب):
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من.
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار، بی نظیر، بی قرین:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
- یار ساختن، رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن:
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن، قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه:
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [روغن شیر] با قوت آب یار شود [در معده]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن، مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن:
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال:
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق:
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.
خاقانی.
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.
خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.
سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
- امثال:
به زلف یار برخوردن، کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
(امثال و حکم ج 1 ص 504).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد وآن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی):
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. هموی ْ [هَم وَ]. (در تداول مردم قزوین):
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص 166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند:
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1- در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است: دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص 5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [= داده، آفریده] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص 331). 2- در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید. 3- در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. 4- در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیه، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). 5- درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6- در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، اﷲ یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالعیار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.


کس و کار

کس و کار. [ک َ س ُ] (اِ مرکب، از اتباع) کس کار. خویشان و بستگان و ملازمان و کسانی که در زندگی شخص وارداندو به نحوی به شخص و زندگیش علاقه دارند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). رجوع به کس و ترکیبات آن شود.

حل جدول

بی کس و بی یار

غریب، بینوا، بیچاره، تنها، بی دوست

گویش مازندرانی

یار

دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده

مترادف و متضاد زبان فارسی

کس

خویشاوند، خویش، قوم، آدم، بابا، تن، شخص، فرد، انیس، مونس، همدم، یار

فرهنگ معین

کس

(اِ.) شخص، مردم، ذات، (مبهم) شخص مبهم، فردی، احدی، یار، رفیق، همدم، خویش، خویشاوند، مرد، جوانمرد. [خوانش: (کَ)]

معادل ابجد

بی کس و بی یار

321

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری